اینجا چقدر صمیمانه سرد است. چه خوب که آدمیان سرمای نگاههاشان را پنهان نمی کنند و فریب گرم لبخند که یعنی : خوشامدی! پیشکش نمی دارند
،چه باشکوه است که بی اعتنا می گذرند بی آنکه آدمی را در آغوش بگیرند و از پس شانه به نگاه از هم بپرسند
هی این غریبه ی ناخشنود؛ در این وقت سال اینجا به چه کار آمده است؟
مردم پراگ بوی لیمو و شهد انگور نمی دهند درست، اما ... کوچه های سرد خلوت بامدادی شان از گرمای هر شانه ای برای خیس گریه های شامگاهی رفتن امن تر است. گریه هایی که می توانند از 67 بار عرض و طول پل تشارل بریج هم پایدارتر باشند ، از 4 گیلاس وایت واین وینا بی رنگ تر و از تمامی راپسودی های ناخوانده ی شوبرت و موتسارت در آن آخرین شب ماندن خاموش و بی صداتر
*
چقدر کبوتر سفید...، خدای من... چرا نمی گریزند ؟ آیا کسی هنوز نشانی آن سلاخ خانه ی پرنده در خیابان نیاوران را که مشتریان شهوتزده در انتظار چشیدن کباب کبوتر و نیمروی کبک در پیاده روش صف می کشند به کبوتران این ،دیار نداده است؟ خوب است من خبرشان کنم که باید از این موجودات مهربان دوپا بترسند
، ....آهاااااااااااااااااااااااااااااااااااي
!نه، رها كن، کبوتر ترسخورده همان به درد کباب شدن می خورد و بس
.آهای پرنده های میدان اشتفان پلاتز عصرتان به خیر! از ملاقات شما خوشوقت شدم